کد مطلب:313573 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:195

آقا فرمودند: دو دستم را عمل نکردند قطع کردند
حجةالاسلام والمسلمین آقای سید مهدی حائری از مدافعین مكتب آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم و از نویسندگان پركار حوزه ی علمیه ی قم و از اعضای دائرة المعارف تشیع هستند. آقای ثقفی یزدی طی نامه ای خطاب به ایشان كرامتی از حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام را، كه خود شاهد آن بوده اند، بیان داشته اند كه ذیلا می خوانید:

این جانب عباسعلی ثقفی یزدی، كارمند بازنشسته ی بانك ملی شعبه ی قزوین، در حال انجام خدمت بودم كه مریض شدم. ابتدا مریض بستری نبودم و با مرض كجدار و مریز رفتار می كردم. طبیب بانك هم، دكتر بیت انیویا آسوری بود. وی خیلی برای معالجه ی من زحمت كشید و آخرالأمر به بانك ملی نامه نوشت كه، فلانی را بفرستید تهران.

در بیمارستان مرا بستری كردند. پس از معاینه، دكترها شروع به مداوا كردند. من چندین مرض داشتم: معده ام زخم بود، مرض كبد نیز داشتم، و كیسه ی صفرا هم پر شده بود. صفرا را از طریق بینی با لاستیك خالی می كردند. بعد از آن حالم وخیم شد. غذا نمی توانستم بخورم، چه اگر یك ذره غذا می خوردم استفراغ می كردم شب و روز سرم به دستم وصل بود. پهلویم ورم كرده بود. چند روز بود دكترها به من سر می زدند، فقط یك روز، فهمیدم یك شیشه خون به من تزریق كردند و دیگر چیزی نفهمیدم. نمی دانم مرده بودم یا خواب بودم، خلاصه چطور شد كه، دیدم درب باز شد و یك جوان بلند قامت تشریف آوردند. فكر كردم جوانی با این قامت چطور از درب تشریف آوردند؟ دیدم یك دختر خانم بچه هم جلوی آقا هست.

جناب آقای حائری، قلم یاری نمی كند گزارش بدهم، اما ناچارم. در زدند تشریف آوردند بالای سرم. دیدم كلاهخودی بر سرشان است كه مانند الماس



[ صفحه 393]



می درخشد. نیز شالی به رنگ سبز تند، دور كمر خود بسته بودند. اما صورت مباركشان را ندیدم؛ پرده ای قرمز روی صورتشان بود. یك لقمه غذا آوردند و به من فرمودند: بخور. عرض كردم: به خدا قسم مدت چندین روز است كه نمی توانم غذا بخورم، استفراغ می كنم، تمام روده هایم درد می كند. فرمودند: بخور، خوب می شوی. بچه هایت پشت درب ناراحت هستند، گریه می كنند. از طرفی، فامیل ها از قزوین در تهران آمده و همه پشت درب بیمارستان هستند. اتوبوس آورده بودند تا مرا تشییع كنند.

بعدا دیدم دو بازوی مباركشان بریده و خونین بود، اما از آن خون بر زمین نمی ریخت. نمی دانستم، خیال كردم مریض بوده و در همین بیمارستان بستری هستند! زیرا بعد از سرویس، مریض ها می رفتند به اطاق همدیگر و یكدیگر را ملاقات می كردند و از حال هم جویا می شدند. عرض كردم: حضرت آقا، شما را كی عمل كردند؟ فرمودند: عمل نكردند، قطع كردند. پیش خودم گفتم: حیف می باشد، این شخص گویا پهلوان است و یا از رؤسا است، اما ناقص العضو است! عرض كردم: خداوند شما را نگه دارد، خدا سایه ی شما را از سر بچه هایتان كم نكند، بنده را سرافراز فرمودید، از حال غریب جویا شدید. حضرت آقا، این محبت هایی را كه در حق بنده كردید زمانی كه به قزوین بروم خواهم گفت، كه یك چنین آقایی به اتاقم تشریف آوردند و احوالم را پرسیدند! حضرت آقا، به خدا من غریبم، كسی را ندارم، اسم مباركتان را بگویید من یادداشت كنم. فرمودند: اسم شما چیست؟ عرض كردم: اسم بنده، عباس ثقفی می باشد. فرمودند: اسم من هم عباس است. تشكر بسیار كردم. یواش یواش تشریف بردند. دیدم درب بلند شد، و آقا تشریف بردند.

یك مرتبه هوشیار شدم، دیدم ای وای! اینجا كجا است؟! دیدم لخت هستم و یك قطعه متقال را از وسط چاك زده و به گردنم انداخته اند. گویا اطاق انتظار بودم. نمی دانم كی مرا آنجا برده بودند؟ كسی كه مدتی نتوانسته از تخت پایین بیاید، چطور می تواند از پله ها فوری بالا برود.

معاون بیمارستان یك خانم ارمنی به اسم خانم كالسبی بود. آقای غلامعلی هم پرستار بود. آمده بود گفته بود: خانم كالسبی، ثقفی دارد دعا می خواند. خانم در جواب می گوید: برو مواظبش باش، كسی آنجا نرود. گویا تلفن كرده بودند ماشین



[ صفحه 394]



آمبولانس بیاید مرا ببرد. در آن موقع بنده رفتم بالا. آقای غلامعلی گفت: خانم كالسبی (با اشاره به من:) ثقفی! ثقفی! آمدم داخل اطاق، تختم كه شماره ی آن 12 بود، روبروی اطاق عمل قرار داشت. دیدم روی تخت بنده مریض خوابانیده اند. به اطاقهای دیگر رفتم. یك تخت خالی بود، رفتم زیر پتو، پرستار آمد كت و شلوارم را تنم كرد. بعد گفت: كو آن پارچه؟ گفتم: نمی دانم چطور شد. بعد خانم كالسبی از من پرسید: لباس را كی آورد؟ گفتم: پرستار. به پرستار گفت: این پارچه چطور شد؟ گفت: من ندیدم. گفت: توی بیمارستان چیزی نباید گم شود بایستی آن را پیدا كنی.

خلاصه، تمام مریض ها خوشحال شده بودند و بعضی ها از خوشحالی گریه می كردند. از آقایان كارمندان، هر كسی پرسید: چطور شد؟ به وی نگفتم شفا پیدا كردم. تذكر ندادم، یعنی در آن موقع بی حرمتی می شد اگر می گفتم. البته در این مدت مدید، زحمات بنده را همه كشیدند، از همه ی آنها سپاسگزارم. تلفن كردند، دكترها آمدند. ملاقات در سالن انجام شد. خواهرم خدا را شكر می كرد. همه به ملاقات بنده آمدند و پس از ملاقات دستور دادند بروید خیالتان راحت باشد. بعد از آن چنان گرسنه ام شد كه نگو. روح نداشتم، عرض كردم گرسنه هستم، دستور دادند بروید چلوكباب با دوغ بیاورید. وقتی كه آوردند از بس ضعیف شده بودم قدرت نداشتم قاشق را در دستم بگیرم. قاشق دست می گرفتم بخورم، در داخل بشقاب می ریخت. دكتر به آقای غلامعلی گفت: تو به او غذا بده تا بخورد.

همه تماشا می كردند و از خوردن من تعجب می كردند. زیرا قبلا یك ذره كباب می آوردند من بجوم، با خوردن همان مقدار كم، آن قدر استفراغ می كردم كه بی حال می شدم. بالأخره همه را خوردم. گفتم: سیر نشده ام، به گونه ای كه حتی دكتر به شوخی به من گفت: بیا مرا بخور! وی به خانم كالسبی گفت كه، به ثقفی هیچ دارو و یا آمپول ندهید، فقط او را تقویت بكنید. به بنده نیز گفت: هر موقع چیزی خواستی، زنگ بزن برایت بیاورند. ضمنا، سابق بر این، ساعت ملاقات بیماران با مراجعین در بیمارستان، صبح ها از ساعت 11 الی 12 و بعد از ظهرها از ساعت 4 الی 6 بود. بنده توی اطاقم بودم كه اطاقی عمومی بود و ملاقاتی بنده بیشتر از سایرین بود.

فردای آن روز دو نفر آمدند بیمارستان و از بنده پرسیدند: آقای سقفی شما هستید؟



[ صفحه 395]



عرض كردم بلی. گفتند: شما شفا پیدا كرده اید؟ گفتم: بلی. گفتند: گزارش بدهید. عرض كردم: معذور هستم، نمی توانم بگویم. گفتند: بگو تا مردم بفهمند. عرض كردم: معذور هستم، فقط می گویم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مرا شفا داده است. رفتند. بعدا معلوم شد كه خبرنگار بوده و در روزنامه نوشته اند.

فردای آن روز از صبح تا بعد از ظهر مردم با گل به استقبال بنده می آمدند. آن روز حتی موهای سرم را قیچی كردند و بردند. فردایش رئیس آمد و دید اطاق بنده بسیار شلوغ است. به خانم دستور داد كه یك اطاق فرعی به من بدهد كه باعث ناراحتی مریض های دیگر نشود. جایم را تغییر دادند. فقط بنده در اطاق بودم. بعد از سرویس، تنها بودم. اول شب شد. خانم پرستار آمد و گفت: آقای ثقفی، می خواهم تنها نباشی، یك مهمان برایت آورده ام. تختی آورده و آن را جلوی تخت بنده گذاشتند. وقتی كه پرستار رفت، جویای حال مریض شدم و با وی احوالپرسی كردم. گفتم: شما چه مرضی دارید كه تشریف آورده اید اینجا؟ گفت: بنده اهل كربلا هستم. تا گفت كربلا، بدنم لرزید! گفت اسم بنده شیخ قاسم، و كفشدار حضرت ابوالفضل علیه السلام هستم. من داماد آقای حجةالاسلام حاج آقا شجاع می باشم. [1] .

به مجرد اینكه گفت كفشدار حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستم، یك مرتبه نفهمیدم چه شد، داد كشیدم «اباالفضل» و بی حال شدم. پرستارها و بهیارها، همه، آمدند و پرسیدند چه شد؟ به بنده آمپول زدند و به هوش آمدم. از حاج شیخ قاسم پرسیدند چه اتفاقی رخ داد؟ گفت: ایشان از من پرسید، شما چه كسی هستی؟ و من به او گفتم اهل كربلا و كفشدار حضرت ابوالفضل علیه السلام هستم، كه دیدم داد كشید. یك خانم پرستار (كه اسمش را نمی دانم و خیلی خانم معتقدی بود) گفت: دیروز حضرت ابوالفضل علیه السلام ایشان را شفا داده است. بعدا با هم زیارتنامه خواندیم.

فردای آن روز، یك آقای روحانی - كه اسمش را فراموش كرده ام - آمدند. چون سادات بودند، برای ایشان ماجرا را تعریف كردم و به ایشان گفتم: قصه را به كسی نگفته ام مبادا هتك حرمت شود. فرمودند: خوب كردی، چون آن زمان بعضی اعتقاد به



[ صفحه 396]



این گونه امور نداشتند. بعد از یك هفته ی دیگر، بنده را مرخص كردند. یك ماه استراحت دادند، آمدم قزوین.

وقتی كه وارد خانه شدم مردم به دیدنم آمدند. حتی بانك، به جای بنده، یك نفر را استخدام كرده بود. آن موقع، گذرنامه ی خارج را در خود قزوین صادر می كردند به مبلغ پانزده تومان. یك گذرنامه گرفتم و عازم كربلا شدم. اول آمدم حرم مطهر اباعبدالله علیه السلام و بعد از زیارت پرسیدم: مولایم كجا است؟ بعضی از بچه های قزوین آنجا بودند، با همدیگر آمدیم حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام، پس از آنكه اذن دخول خواندم، عرض كردم: یا اباالفضل علیه السلام، وجود نازنیت را دیدم، اما خانه ات را ندیدم. گفتم «یا ابوالفضل» و خودم را انداختم جلوی ضریح آقا و بی حال شدم. پس از آن مردم مرا بلند كردند.

زیارت كردم و با حضرت شرط نمودم كه چندین مرتبه خدمت ایشان برسم. آبروی دنیا و آخرت، و هر چه را كه می خواستم، از حضرت طلبیدم. تا به حال زنده، و شكرگزار نعمت الهی هستم. در ضمن، آن روزنامه را پیدا نكردم، ولی بیماری بنده تقریبا در آذرماه 1335 ش و شفا یافتن من نیز در خرداد ماه 1336 ش صورت گرفت. خداوند ان شاء الله به همه دوستان و آشنایان سلامتی مرحمت فرماید. والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته.


[1] شيخ قاسم اصالتا قزويني مي باشد، و مرحوم حاج آقا شجاع نيز از علماي بزرگوار قزوين و سردودمان خاندان محترم شجاعي است.